We make the best learning software for you customer
Cast cd sabz
By your language
Ready to help you now
Support & sel 09171667941
Now Rady : Film Mix with your home pc learning – photoshop learning – make action clip learning – make move image for mobail &pc learning – rady clip for mix film
CD SABZ
lern4u@yahoo.com
http://www.yadgiry.blogspot.com/
داستان
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود غیرازخداهیچ کس نبود روزی زوزگاری درشهربغدادجوانی بودبه نام محمدک .
محمدک درهنگام شروع این ماجرا 20 سال داشت دارای قدی بلند وهیکل فربه ی بودپوست کندم گون باچشمانی درشت مشکی وموژه های بلندبا موهای مجعد سیاه رنگ وبلند .
اوبامادرش زندگی می کرد، مادرش بسیارزن ساده پنجاه ساله وسفیدپوست دارای قدّی متوسط وچهره اش 10 سال بیشترنشان می دادچون درزندگی خیلی سختی کشیده بود ، وباکلفتی وکاردرمنزل دیگران زندگی وکاردایگی هم جرء حرفه اش بود باید بدانیدکه درآن زمان زن هایی به عنوان دایه ازبچه های دیگران مراقبت می کردند وبه کودک شیرمیدادند وماهیانه مبلغی دریافت می کردند.
محمدک هم به حرف مادرش گوش میدادودرکلاسهای مکتب شرکت می کرد وسوادخواندن ونوشتن داشت وهمیشه ازوضع زندگی می نالید ودلش به حال مادرش می سوخت ویک روز صبح بعدازصبحانه درحال چای خوردن به مادرش گفت : مادر، تودیگه کارنکن ، آخه من دیگه بزرگ شده ام وتوان کاردارم .
مادر: پسرم توهنوز سنی نداری هنوزباید مکتب بری هرموقع مکتب تمام شدراهی کارباش .
محمدک مادرمگه مکتب ودرس تمامی داره ، مگه دانش تمامی داره .
مادر: بله بابا توتمام کتابهارابخوان که هم سرکارمیری .
محمدک : چی ؟؟؟ تمتم کتابهارابخوانم تومی دونی چندتاکتاب نوشته شده تاحالا
مادر: بله من همه کتابهارازیروروکردم
محمدک: مادرمگه تومی تونی کتاب بخونی
مادر:من کی گفتم می تونم بخونم ، من گفتم زیروروکردم
محمدک : چطوری؟؟؟
مادر: خانه مردم که کارمی کنم وجارومی زنم کمد وطاقچه هارا تمیز می کنم وکتابهارابرمی دارم گردگیری می کنم .
محمدک : خوب پس من می تونم قسم بخورم که با کتابهای زیادی سروکارداری !
مادر: بله مادر ، بله این که درسته برای همینه که من همه چیزرامی فهمم من که مثل تونیستم هیچ ثمری نداری تنبل
محمدک : مادر ! من که دارم می گم می خوام برم کارکنم
مادر: آخه اگه بری راه دورمن تنهامی شم
محمدک:نه مادرمن اگه سفربرم هم زودبرمی گردم ودرعوض برایت زندگی خوبی فراهم میکنم
مادر: خوب میدونی که بچه ها همیشه برای والدین خود بچه هستندونیازبه مراقبت دارند .
محمدک : خوب بلاخره اجازه می دی برم کارکنم البته اگه گیرم بیاد .
مادر : باشه برواماسعی کن من خیلی تنهانباشم
محمدک : خوب باشه ، باشه ، اما نمیدانم چیکارکنم ، بایدکمی فکرکنم وبادوستام مشورت داشته باشم
مادر: اگه ازمن میشنوی وزیرباش یاپادشاه باش خیلی دلم می خوادتوسلطان باشی
محمدک : ای مادر توهم فکرهامی کنی ها ، معلومه چی داری میگی مگه من می تونم سلطان بشم ، مگه الکیه ، اصلا پدرم سلطان بوده که من حالابرم سرجاش ؟
مادر: ای بابا بابات هم مثل تو به حرفام گوش نمی داد وکارخودش راانجام می داد
محمدک : خوب خوداکریم است می روبلکه توکاروان یه کاری گیرم بیادوبرای بازرگانان کارکنم .....
محمدک دربعدازظهرآن روز ازخانه بیرون رفت همش باخودش کلنجارمی رفت که کجادنبال کاربرودوبرای همین هم بطرف کاروانسرابراه افتاد بلکه بتواندکاری پیش بازرگانان پیداکند.
داخل کاروانسراشلوغ بودومسافران درحال آماده شدن برای صفربودند وبعضی هم برای فروش اجناس خوددادوهوارمی کردندوباصدای بلندازاجناس خودتعریف میکردند.
محمدک متوجه یک گروه شدکه تقریبا آماده ی حرکت بودند ، بطرف کاروان رفت وبانگاه دقیقی متوجه بازرگانان شد که لباسهایشان بابقیه فرق میکردعربی کامل وباپارچه های مرغوب بود ودارای قیافهای تازه تری بودند .البته شکم های گنده ای هم داشتند .
محمدک به یکی ازآنها نزدیک شد وگفت : ببخشید من سواددارم وجویای کارهستم می تونم برای شماکارکنم .
بازرگان : جوان بروپیش مسئول کاروانسرا اون شایدبتونه برات کاری .
محمدک : ممنونم .
محمدک براه افتاد وازیک نفرنشانیصاحب کاروانسرا راپرسید واونوپیداکرد.
محمدک ازسرکاروان تقاضای کارکرد وسرکاروان اوراراهنمایی کردوبه اوپیشنهادی داد .
سرکاروان : ببین جوان بازرگانان ازنضرامنیتی به کسی که نمی شناسندیکمرتبه کارنمی دهندالبته من چندروزدیگه بهت خبرمی دم وسعی می کنم کاری برات دستوپاکنم .
محمدک هم قبول کرد وآدرس ونشانی خودرابه صاحب کاروانسرا داد ، البته محمدک می دانست که سرکاروان می خواهد درباره اون تحقیقات کنه .
صاحب کاروانسرا هم درمدت سه روزدرباره محمدک تحقیقاتی کردوتقریباهمه چیزرادرباره محمدک دانسته بود .
چون سه روز گذشته بودمحمدک به کاروانسرارفت ومستقیما وباعجله خودشوبه به صاحب کارونسرارسانیدویک نفس عمیق کشید نگاهی به آسمان انداخت وآهی ازته دل کشید دردل خود ازخدایاری طلبیدوتابه خودآمددریک قدمی صاحب کاروانسرابودتبسمی برلب گذاشت وسلام کردوبابرخورد خوبِ صاحب کاروانسراروبروشد ، دردلش خداراشکرکرد واحساس خوبی بهش دست داده بودوبی صبرانه شروع به صحبت کرد .
محمدک : اومدم ببینم کاری برام ردیف شده ؟
صاحب کاروانسرا: ای یه کاری برات درست شده البته هنوزکارثابتی نیست ولی پول خوبی توش هست ودنیاراهم می بینی .
محمدک :خوب چکاربایدبکنم وکارم مربوط به خودتونه یاکس دیگه ؟
صاحب کاروان : کارپیش من نیست امامسئولیتش بامنه درواقع باضمانت من این کاربرات ردیف شده ، درواقع شمابرای محمدحسن شامی کارمی کنی ، کارت سخت نیست چون سوادداری همراه کاروان راهی میشی به شهرشام وهنگام تحویل اجناس به خریدارلیست می گیری ورسید می گیری لیست کالاهایی که باید تحویل بگیری راموقع تحویل بررسی می کنی وهمراه کاروان به وطن برمی گردی وقتی به بغدادرسیدی احناس راطبق لیست به محمدحسن شامی تحویل میدی وکاری خاصی نداری تاسفربعدی، توکل به خدا کن وبروبه حجره ی محمدحسن شامی وآمادگی خودرابهش اعلام کن .
محمدک ازاین موضوع یکه خوردوازاینکه کارپیداکرده بودخوشحال بودولی ازاینکه کارش طوری است که بایدبه سفربرودومادرش راتنهابذاردنگران بود وباخودش می گفت : ای وای مادرم که هرگزاجازه این کاروبهم نمیده اصلااجازه سفرهای دوسه ماهه ؟ اصلا ، لازم به گفتن نیست باید به فکرکاردیگه ای باشم .
به هرحال بعدازکمی صحبت باصاحب کاروانسرا آنجاراترک کرد ودراین کارتردیدداشت که مادرش قبول کندیانه که به سفربرود ، بلاخره دل رایک دل کردوبه پیش مادررفت وبااوموضوع کارش رادرمیان گذاشت .
مادرش بادقت به حرفهای محمدک گوش می داد وهیچ نمی گفت تااینکه محمدک همه ماجرای صحبت هایش باصاحب کاروانسراراتعریف کرد وبعدهم به آرامی گفت : مادرجان من میدانم که شمامخالف این کارهستید امابدان که سودفراوانی دراین کاراست وتجربه مرابالامی برد به هرحال من گوش به حرف شمایم وروی حرف شما حرفی نمی زنم وفردابازهم دنبال کارخواهم رفت . مادرش به اوخیره شده بودوحرفی نمیزد .
محمدک : مادر؟ چرااینجوری داری منونگاه می کنی خوب یه حرفی بزن ، ازوقتی من شروع به صحبت کردم شماحتی یک کلمه هم جواب منوندادید .
امامادرمحمدک همینطوربه اوخیره شده بودودماغ بلندش بیشترجلوه می داد .
محمدک : خوب باشه مادرمن که گفتم ازفردادنبال کاردیگه ای می گردم ! خوب ؟
مادرمحمدک کمرخودراراست کرد وچندبارپشت سرهم مژه های چشمانش رابازوبسته کرد وآهی ازته دل کشید .
محمدک : چیه چی شده پراداری آه می کشی ؟
مادر : ازدست توی تنبل ، تنبل
محمدک : برای چی من که کارپیداکرده ام ؟
مادر : چه فایده که داری اززیرکاردرمیری ؟
محمدک : اِ اِ مادر؟ من ؟ من دارم اززیرکاردرمی رم ؟
مادر: نه پس من دارم اززیرکاربه این خوبی در میرم ، درسته ؟
محمدک : درست بگو من بدانم ، باکارم مخالف نیستی ؟ قبول داری برم سفر ؟ آنهم سفر به سرزمین های دور مثل مصروهندوستان وایران وغیره ؟
مادر: بله ، البته که قبول می کنم ، باشه بری سفرتامرد بشی بلکه ازاین فلاکت نجات پیداکنیم ، نترس وبه خداتوکل کن ، این هم نظرمن .
محمدک داشت هاج وواج به مادرش نگاه می کرد ، متعجب بودازاین برخورد ، کسی که باسفراومخالف بودچگونه حالا داره بااین سفردورموافقت می کنه ؟
چون خیلی تعجب کرده بود ازمادرش پرسیدکه علت این موافقت چیست ؟
مادر: سفرخارجی هم که داری !
محمدک : بله مادراولین سفرم به خارج ازکشوره ، هرسفردویا سه ماه طول میکشه
مادر: خوبه برام سوغاتی میاری ، به پولش هم که نیازداریم ، پس کارخوبیه .
محمدک : شماکه گفتی نمی خواهی تنهاباشی ، بگو ببینم چگونه نظرت عوض شد؟
مادر: من منظورم این است که دنبال یک کار علکی نری این ور واون وراما سفررفتن به خارج سوغاتی های خوب هم برام می آوری واگه دست خالی بیای دیگه نمی زارم بری سفر ، آها ، اینم شرط منه .
محمدک هم قبول کرد وحسابی بگوبخندراه انداخت ،شادوشنگول بود . می خواست بره به حجره محمدحسن شامی اما برای پوشیدن لباس مناسب اینقدروسواس به خرج دادتااینکه شب شدوبسیاردلشوره داشت ومی ترسیدکه تافرداکس دیگری استخدام شود !
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment